The US Presence and Exit from Afghanistan: Theory of Justly War

Document Type : Original Article

Authors

1 Corresponding Author, Ph.D. Candidate of Iranian Issues, Department of Political Science, Mashhad Branch, Islamic Azad University, Mashhad, Iran

2 Assistant Professor, Department of Political Science, Mashhad Branch, Islamic Azad University, Mashhad, Iran

3 Department of Political Sciences. Faculty of Social Sciences. Imam Khomeini International University(IKIU)

Abstract

Afghanistan being situated in a geostrategic position, plays an important role in the developments in Asia and the Middle East. This position has made it very important for other global and regional actors to pay attention to domestic events in this country. In this regard, examining the compliance of the US military presence in Afghanistan and its withdrawal with the indicators of Just War as a tool it has used to justify its actions can indicate the real goals of the US presence in Afghanistan. Thus, the hypothesis of the article is that a military invasion of Afghanistan with the ideological backing of a Just War would expand US dominance and influence in the Central Asian region on the one hand, and secure its economic interests by imposing military spending on Afghanistan and other countries of the region, on the other hand; and leaving without a preamble is only in the direction of securing the same benefits. In fact, the United States pursued immoral goals in Afghanistan with moral justification, and when it failed to achieve them, abandoned those justifications and, in a hasty exit, showed that the immoral aspect of its presence has been heavier than its moral one.

Keywords


 

 

حضور و خروج آمریکا از افغانستان؛ رویکرد نظریه جنگ اخلاقی

 

 

حنیف اطهری علاف[1] | سعید گازرانی[2]  | محمد آرین‌منش[3]

 

 

 

چکیده

افغانستان با قرار داشتن در موقعیتی ژئواستراتژیک، نقش مهمی در تحولات آسیا و غرب آسیا دارد. این جایگاه باعث شده تا توجه به رویدادهای داخلی این کشور، برای دیگر بازیگران جهانی و منطقه‌ای نیز از اهمیت بسیار برخوردار باشد. در این راستا، بررسی چگونگی تطابق حضور نظامی آمریکا در افغانستان و نیز خروجش از این کشور که با شاخص‌های جنگ اخلاقی، از آن به‌عنوان ابزاری برای توجیه اقداماتش استفاده کرده، می‌تواند نشان‌دهنده اهداف واقعی آمریکا از حضور در افغانستان باشد. بر این اساس، مقاله ضمن مقایسه شاخص‌هایی که رویکرد جنگ اخلاقی به‌منظور توجیه استفاده از نیروی نظامی مطرح می‌کند، با نحوه ورود و خروج آمریکا از افغانستان به این نتیجه می‌رسد که بین این شاخص‌ها و اهداف اعلام ­شده از سوی آمریکا همخوانی وجود ندارد؛ بنابراین، مقاله این فرضیه را مطرح می‌کند که حمله نظامی به افغانستان با پشتوانه ایدئولوژیکِ جنگ اخلاقی، از یک‌سو در راستای گسترش سیطره و نفوذ آمریکا در منطقه آسیای مرکزی و از سوی دیگر، تأمین منافع اقتصادی این کشور از طریق تحمیل هزینه‌های نظامی به افغانستان و دیگر کشورهای منطقه بوده و خروج بدون مقدمه نیز فقط در راستای تأمین همین منافع می‌باشد. در واقع، آمریکا با توجیهی اخلاقی، اهدافی غیراخلاقی را در افغانستان دنبال کرد و هنگامی‌که از رسیدن به آن‌ها بازماند، آن توجیهات را کنار گذاشت و با خروج شتاب‌زده، نشان داد که جنبه غیراخلاقی حضورش سنگین‌تر از جنبه اخلاقی آن بوده است.

کلیدواژه‌‌ها: افغانستان، آمریکا، طالبان، جنگ اخلاقی.

 

مقدمه

افغانستان را می­توان کشوری دانست که جبر جغرافیایی بیش‌ترین تأثیر را بر روند تحولات آن داشته و سرنوشت‌ مردمانش‌ را تحت‌الشعاع قرار‌ داده است (هادیان، 1388: 135). اهمیت ژئوپلیتیک افغانستان که در طول تاریخ همواره در جایگاه کشوری حائل[4] قرار داشته در حدی است که برخی از این کشور به‌عنوان هارتلند[5] آسیا نام برده‌اند (حکمت‌نیا، 1383: 87). افغانستان‌ کشوری است‌ که تداوم بحران، جنگ و ناامنی در آن، باور مردمانش را نسبت به حل‌وفصل منازعات‌ طولانی‌مدت‌ این کشور کم‌رنگ‌ ساخته است‌. با این‌که جنگ،‌ همواره جزئی‌ از زندگی مردم افغانستان و دستیابی به صلح‌ نیز‌ آرمان همیشگی مردم این کشور بوده‌ اما در‌ دوره­های مختلف، مشکلاتی همچون ترکیب قومی،‌ مذهبی و زبانی؛ توزیع فضایی اقوام و جمعیت؛ قدرت‌طلبی رهبران گروه‌ها؛ بی‌سوادی و کم‌سوادی مردم؛ دیدگاه‌های‌ سیاسی متعارض‌ و فقر عمومی (زنگنه و باهوش فاردقی، 1395: 34) مانع از ایجاد صلحی باثبات در این کشور شده‌اند.

موقعیت ژئوپلیتیک افغانستان در آسیای مرکزی از یک­سو و تنوع قومیتی از سوی دیگر، موجب شده تا هر یک از قومیت‌های این کشور همواره از سوی کشورهای همسایه یا فرامنطقه‌ای حمایت شوند (شفیعی، 1381: 32) و تضادهای قومی، مذهبی و زبانی (ابراهیمی، 1388: 3) نیز باعث شده‌ تا تعاملات مردم افغانستان با یکدیگر بسیار بی‌ثبات باشد؛ بنابراین، می­توان گفت افغانستان دچار نوعی بحران جغرافیای قومی است و همبستگی قومیِ مبتنی بر مذهب سنی، ناهماهنگی اقدامات نظامی و سیاسی در این کشور را افزایش داده و به قطبی ­شدن قومی افغانستان دامن زده است (روبین، 2000: 1795). همچنین، فقدان اقتدار داخلی دولت مرکزی نیز بر دامنه منازعات مسلحانه قومی، منازعات مسلحانه با دولت مرکزی و منازعات میان‌گروهی افزوده‌ است و زمینه فعالیت گروه‌های تندرو را در این کشور فراهم ساخته (هادیان، 1388: 140) و برای مداخله در امور این کشور بهانه کافی در اختیار کشورهای قدرتمند قرار داده است.

در نظام بین‌الملل، کشورها معمولاً در مواجهه با تحولات مختلف و برای اثرگذاری بر سیاست دیگر کشورها، به فراخور شرایط خود، رقبا و فضای بین‌المللی از استراتژی‌های متفاوتی استفاده می‌کنند (میرزایی، 1395: 79). البته هرچند میل واحدهای سیاسی به کسب قدرت سیری‌ناپذیر است، اما تمایل آن‌ها برای تعریف دامنه و حوزه امنیتشان اغلب به خواسته‌های حداقلی گرایش دارد و کشورها تنها زمانی دست به اقداماتی همچون حملات نظامی می‌زنند که منافع چنین اقداماتی بیش‌ از هزینه‌های آن باشد (کرمی و جهانبخش، 1394: 37)؛ به نظر می­رسد می‌توان حمله آمریکا به افغانستان را در این چارچوب تبیین کرد.

معمولاً ادبیات مرتبط با مداخله نظامی آمریکا در افغانستان را بر پایه مفاهیمی چون قدرت هژمونیک، واقع‌گرایی ساختاری و درگیری‌های ایدئولوژیک تحلیل می­کنند (باتلر، 2003: 228)؛ چارچوبی ایدئولوژیک که پس از جنگ‌ سرد،‌ ایالات متحده را به‌سوی بهره‌گیری از دکترین نظم‌ نوین‌ جهانی سوق داد[6] (پیشگاهی‌فرد و رحیمی، 1387: 105) و بعد از حملات 11 سپتامبر با چالشی جدی مواجه ساخت. این چالش علاوه بر این‌که موجب شد آمریکایی‌ها فراموش کنند تروریسم هیچ‌گاه به مسلمانان محدود نبوده و تاریخ غرب نیز با حملات تروریستی گره خورده (کندی، 1999: 14)، آن‌ها را به این باور رساند که خاورمیانه و جنوب آسیا‌ و محافل‌ دینی‌ آن‌ها، به علت ایجاد حس‌ تنفر‌ در مخاطبان خود، بزرگ‌ترین کانون تروریسم ضدغربی در جهان هستند (سلیمانی و خالدیان، 1391: 160). بر همین اساس، به این تحلیل رسیدند که باید ریشه تروریسم را که پس از فروپاشی شوروی و افول کنترل متمرکز بر بنیادگرایی اسلامی در غرب آسیا، شرایط مناسبی برای توسعه پیدا کرده بود (کولایی، 1384: 202) در این منطقه خشکاند.

ازآنجاکه راهبرد تروریسم آسیب­رسانی به مردمی است که دولت‌ها وظیفه محافظت از آن‌ها را بر عهده دارند، می‌توان گفت تروریست‌ها اغلب کوشیده­اند از راه­های گوناگون، این پیام را به مخاطبان برسانند که تا اجابت خواسته‌هایشان، ناامنی در جهان وجود خواهد داشت (والزر، 2006: 5)؛ در نتیجه، مبارزه با تروریسم به­عنوان توجیه اصلی حضور آمریکا در افغانستان‌ اعلام‌ شد (مقدس، 1388: 62). به‌عبارت‌دیگر، آمریکا کوشید حضور در افغانستان را زیر لوای مبارزه با تروریسم و در چارچوب مفهوم جنگ اخلاقی[7] توجیه کند، ولی در عمل از آن به‌عنوان یکی از ابزارهای قدرت هژمونیک برای نقض حاکمیت کشوری دیگر استفاده کرد (فلینت و فلاح، 2004: 1379).

پس از واقعه 11 سپتامبر، هرچند طالبان پیشنهاد داد بن‌لادن را به کشور سومی تسلیم کند و اگر مدرکی دال بر دخالت او در این حملات به دست آمد، آنگاه آمریکا او را در کنار هر کسی که مسئول این اقدامات است، محاکمه کند؛ اما آمریکا این پیشنهاد را نپذیرفت (کرافورد، 2003: 13) و به افغانستان حمله نظامی کرد. اگرچه رژیم طالبان تنها 49 روز پس از آغاز حملات آمریکا سرنگون شد و آمریکایی‌ها در اوایل حضور خود در افغانستان، با ایجاد هماهنگی میان مأموریت‌های‌ روانی‌ و انسان‌دوستانه، اقدامات مثبتی در این کشور به انجام رساندند (هالمن، 1384: 34)؛ اما در نهایت، وضعیت زندگی مردم افغانستان، پس از سال‌ها حضور نیروهای آمریکایی و تا هنگام خروج آن‌ها اصلاً دلگرم‌کننده به نظر نمی‌رسید. به‌این‌ترتیب، شرایط افغانستان بعد از خروج آمریکا، این پرسش را به ذهن می‌آورد که چرا حضور آمریکا در افغانستان و نهایتاً ترک این کشور را نمی‌توان منطبق بر اصول نظریه جنگ اخلاقی که پشتوانه انجام این اقدامات بود در نظر گرفت؟

 پیشینه پژوهش

پس از حمله آمریکا به افغانستان در سال 2001 و در ادامه، حمله به عراق در 2003، موضوع وجاهت قانونی این حملات از منظر حقوق بین‌الملل به‌شدت موردتوجه قرار گرفت. عباسعلی کدخدایی (1381) در مقاله‌ای با عنوان «حوادث 11 سپتامبر و رویکرد نوین آمریکا به نظریه جنگ اخلاقی»، پس از تشریح اجمالی نظریه جنگ اخلاقی، به بیان نظرات موافقان و مخالفان این نظریه از منظر حقوق بین‌الملل پرداخته و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که پس از حوادث 11 سپتامبر، دولت آمریکا با نقض نظرات، رویه‏ها و مواضع صریح قبلى خود، اقداماتى را انجام داده که نزد اکثر حقوقدانان بین‏المللى محکوم و غیرقابل‌قبول است (کدخدایی، 1381: 103).

علی سریزدی و اسماعیل بقایی هامانه (1384) نیز در مقاله‌ای با عنوان «بررسی مشروعیت حمله نظامی آمریکا به عراق و افغانستان»، ضمن بررسی وجاهت قانونی حمله آمریکا به افغانستان و عراق و پذیرش تطابق اصول نظریه جنگ اخلاقی با رویکرد آمریکا در این کشورها، در نهایت به این نتیجه می‌رسند که نمی‌توان از نظریه‌ای منسوخ که مبنایی اخلاقی دارد برای جبران سستی مبنای حقوق بین‌الملل و توسل به زور در عصر حاکمیت رژیم حقوقی مبتنی بر منشور ملل متحد بهره‌برداری کرد (سریزدی و بقایی هامانه، 1384: 187).

 والزر[8] (2002) در مقاله‌ای با عنوان «غلبه تئوری جنگ اخلاقی و خطرات این غلبه» بر این باور است که برخی از نظریه‌های سیاسی در خدمت قدرت‌ها هستند و نظریه جنگ اخلاقی نیز در این زمره قرار دارد. به نظر او مسیحیت در گذشته، مفهوم جنگ اخلاقی را صرفاً به‌عنوان دستاویزی برای امکان جنگ از نظر اخلاقی و مذهبی مطرح کرد (والزر، 2002: 925). بااین‌حال، او اعتقاد دارد وقتی محدودیت‌هایی پذیرفته شد، در پی آن اعمال کنترل‌هایی نیز صورت می‌پذیرد؛ درحالی‌که وقتی هیچ محدودیتی وجود نداشته باشد، وحشیگری‌ها و پیامدهای مخرب جنگ افزایش می‌یابد. در نهایت، او تئوری جنگ اخلاقی را ابزاری برای مداقه مستمر و نقد همه­جانبه روند جنگ می‌داند (والزر، 2002: 942).

کانا[9] (2021) در مقاله­ای با عنوان «مداخله آمریکا در افغانستان: توجیهی ناموجه؟» استدلال می‌کند که آمریکا و متحدان غربی­اش از پشتوانه نظری جنگ اخلاقی برای مشروعیت­بخشی به مداخله خارجی در افغانستان و استفاده از زور طی جنگ علیه تروریسم استفاده کردند. به نظر او تاکتیک‌های مشکوکی که در این جنگ به کار گرفته شد‌، آشکارا تأثیر مخربی بر اعتبار اخلاقی غرب داشت. به­علاوه، عملیات نظامی طولانی در افغانستان و شکست این کشورها در دستیابی به اهداف تعیین­شده، اشتهای غرب برای مداخله نظامی را کاهش داد و در نهایت، باعث خروج آن‌ها از افغانستان شد. به نظر او اگرچه در ابتدا برخی نتایج موفقیت‌آمیز در جنگ علیه تروریسم وجود داشت، اما این دلیل کافی برای ادامه مداخله نظامی نبود؛ زیرا اگر این باور تداوم یابد که جنگ علیه تروریسم جنگی عادلانه است و راهبردهای به‌کاررفته در چنین جنگی، اخلاقی هستند، در این صورت ممکن است این ذهنیت نیز به وجود آید که همه جنگ‌ها توجیه­پذیر هستند (کانا، 2021: 14).

دورن[10] (2011) در مقاله‌ای با عنوان «شاخص‌های جنگ اخلاقی؛ مقایسه جنگ با عملیات ضدشورشگری در افغانستان» در پژوهشی کمّی و با طرح پرسش­هایی می­کوشد دریابد آیا اقدامات آمریکا در افغانستان را می‌توان در قالب تئوری جنگ اخلاقی بررسی کرد یا خیر؟ وی با طرح این سؤال آغاز می‌کند که آیا استفاده از نیروی مسلح بین‌المللی در افغانستان اخلاقی است؟ و خود پاسخ می‌دهد این جنگ نه کاملاً اخلاقی است و نه کاملاً غیراخلاقی و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که به هیچ شیوه­ای نمی‌توان ماهیت ذهنی ارزیابی‌های اخلاقی را از بین برد (دورن، 2011: 257).

کرافورد[11] (2003) نیز در مقاله‌ای با عنوان «نظریه جنگ اخلاقی و جنگ ضدتروریستی آمریکا» مدعی است که آمریکا در ابتدا با پایبندی به معیار دفاع از خود و تلاش برای جلوگیری از آسیب رسیدن به غیرنظامیان، وارد جنگی اخلاقی بر ضد تروریسم شد؛ بااین‌حال، سیاست و عملکرد بعدی این کشور در مقابله با تروریسم اخلاقی نیست، زیرا وقتی ارزش‌ها به‌طور گسترده تعریف ‌شوند، تمایز میان حمله و دفاع، جنگ و صلح، تروریست‌ها و مردم رنگ می­بازد و در چنین شرایطی، تأکید بر جنگ علیه تروریسم هم غیراخلاقی خواهد بود و هم بعید است مؤثر واقع شود (کرافورد، 2003: 20).

در نهایت، لینینگ[12] (2002) در مقاله «آیا منازعه افغانستان جنگی اخلاقی بود»، با برشمردن شاخص‌های جنگ اخلاقی معتقد است که پشتوانه نظری جنگ اخلاقی مدرن در منازعه افغانستان، به‌عنوان چارچوبی اخلاقی یا قانونی برای تحلیل این پدیده، محدود است. به گفته او، دشواری کسب داده­های موثق در جنگ افغانستان ارزیابی‌های دقیق را ناممکن و سوگیری‌های سیاسی پیچیده­ای را ایجاد می‌کند. بر این اساس، وی نتیجه می­گیرد که ارزیابی معیارها و اقدامات آمریکا نشان می‌دهد که این کشور برای ارائه موضعی اطمینان­بخش در منازعه افغانستان، فرصت­های بسیاری را از دست داده و به‌جای تلاش برای تقویت و پیشبرد مشارکت بر اساس مبانی حقوق بین‌الملل بشردوستانه، بیشتر بر ماهیت شرورانه دشمن خود تأکید ورزیده تا از این راه حضور در افغانستان را توجیه کند (لینینگ، 2002: 355).

در مجموع، اگرچه درباره حضور آمریکا در افغانستان پس از وقایع 11 سپتامبر پژوهش­های زیادی انجام شده، اما به نظر می­رسد بیش‌تر آن‌ها بر موضوع تطابق حضور نظامی آمریکا با نظریه جنگ اخلاقی از منظر حقوق بین­الملل تمرکز کرده­اند؛ ضمن آن­که این پژوهش‌ها به موضوع خاتمه اخلاقی منازعات به‌طور عام و خروج آمریکا از افغانستان به‌طور خاص (شاید به دلیل تازگی این تحول) کم‌تر توجه کرده‌اند که این مقاله سعی دارد در حد امکان این خلأ را پر کند.

روش و مبانی نظری

1) روش

با توجه به موضوع پژوهش، داده‌های این مقاله از منابع معتبر داخلی و خارجی گرد‌آوری و بر اساس شاخص‌های جنگ اخلاقی، طبقه‌بندی، توصیف و در نهایت با توجه به شواهد موجود تحلیل شده‌اند. بدین ترتیب که پس از استخراج شاخص­های جنگ اخلاقی، تلاش شده تا چگونگی انطباق ورود آمریکا به افغانستان و نهایتاً خروجش از این کشور، با آن شاخص­ها مورد ارزیابی قرار گیرد.

2) مبانی نظری: نظریه جنگ اخلاقی

جنگ‌ها فرجامی متفاوت دارند، بعضی با تسلیم یک­ طرف، برخی با تغییر رژیم، پاره­ای با کسب پیروزی‌هایی در قلمرو ویران ­شده و بعضی بدون اشغال سرزمینی پایان می‌یابند. در مواردی، جنگ با مقاومت طرفین ادامه می‌یابد و گاه به شیوه‌های نامتعارف دنبال می‌شود و در بعضی موارد نیز با مداخله سازمان‌های بین‌المللی، به صلح منتهی می‌شود (ویلیامز و کالدول، 2006: 315). مهم این است که هنگام بررسی آن‌ها، به جنبه‌های مختلف رفتار در جنگ که به‌شدت مورد ارزیابی اخلاقی قرار می‌گیرد نیز توجه شود.

هرچند نظریه جنگ اخلاقی به رعایت موازین اخلاقی در جریان عملیات نظامی میان کشورها اشاره دارد و بر اصل حاکمیت سرزمینی و حقوق برابر دولت‌ها استوار است؛ اما در عمل شاهد بوده­ایم که اقدامات قدرت‌های هژمونیک برای پیگیری منافع خارج از قلمروشان همواره این اصول را نقض کرده است (فلینت و فلاح، 2004: 1384-1379). در واقع، تعارض میان رعایت اصول اخلاقی از یک‌سو و پیگیری منافع از سوی دیگر، همواره برای قدرت‌های هژمون چالش‌برانگیز بوده است؛ زیرا این قدرت‌ها معمولاً اقدامات نظامی خود را با شعارهایی همچون دفاع از موازین حقوق بشر توجیه می­کنند.

از نگاه نظریه‌پردازان جنگ اخلاقی، جنگ نتیجه اختلال در ارتباطات جامعه انسانی است (کرافورد، 2003: 7)؛ پس با محدودسازی شرایطی که می‌تواند به جنگ منجر شود و نیز کاستن از راه‌هایی که به کشاکش می­انجامد (برک، 2004: 338) می­شود خشونت‌های استراتژیک را کنترل کرد و چارچوبی برای استدلال‌های اخلاقی مبتنی بر اعتقاد به کرامت انسانی فراهم آورد.

در غرب، پیشینه موازین اخلاقی و بشردوستانه جنگ به قوانین کلیسای قرون وسطی بازمی­گردد که در آن برای روحانیون، زائران، مسافران، تجار، کشاورزان، افراد بی‌گناه، زنان، سالمندان، کودکان و بیماران، از حملات جنگی مصونیت در نظر گرفته می­شد (کندی، 1999: 7). گرایش کلیسا به ترویج جنگ اخلاقی و آنچه سنت صلح کاتولیک[13] خوانده می‌شود، ناشی از گرایش به سنت اجتناب از به‌کارگیری نیروی نظامی بود و به لحاظ تاریخی، عمدتاً از آموزه­های مذهبی ناشی می­شد. از نظر آکوئیناس[14]، استفاده از جنگ اخلاقی، در قالب مسئولیت حاکم برای ایجاد نظم عمومی قابل‌طرح است و تنها نوع استفاده از زور می‌باشد که ممکن است موجه قلمداد شود (جانسون، 2005: 2). او شرایطی را برای آغاز جنگ عادلانه به ‌شرح ذیل برمی‌شمارد:

1) برخورداری از قدرت کافی

2) وجود دلیلی موجه

3) قصد دستیابی به هدفی قابل‌قبول و اجتناب از ایجاد شر

همچنین، پیروان پاپ گریگوری نهم[15] نیز اعتقاد داشتند زمانی می‌توان از جنگ عادلانه استفاده کرد که:

1) پیش از آغاز جنگ یک اعلام رسمی وجود داشته باشد.

2) آغاز جنگ به‌منظور بازپس­گیری آن چیزی باشد که تصاحب شده.

3) آغاز جنگ برای جلوگیری از حمله دشمنان باشد.

4) جنگ برای غلبه بر دشمنان کلیسا ضروری باشد.

بنابراین، قرائت مسیحیت از جنگ عادلانه، با تکیه بر اخلاق مبتنی بر مذهب، بیشتر به دفاع تأکید می­کند و جواز مذهبی را برای آغاز جنگ لازم می‌داند (کندی، 1999: 6).

در میان اندیشمندان و نظریه­پردازان معاصر، روزنا[16] یکی از نخستین کسانی بود که نگرانی‌هایی را در مورد ابهام ذاتی مفهوم مداخله[17] مطرح و به کمبود نوشته‌های علمی درباره این موضوع اشاره کرد (باتلر، 2003: 228)؛ اما مفاهیم جنگ اخلاقی و جنگ غیراخلاقی، برای اولین بار توسط والزر در سال 1977 مطرح شد. از نظر والزر، درستی قضاوت اخلاقی برای آغاز جنگ، مستلزم آن است که از مشاهده اقدامات دشمن، قصد و قریب‌الوقوع بودن حمله مسجل شده باشد (فلینت و فلاح، 2004: 1386). درین[18]، جنگ عادلانه را چشم‌اندازی اخلاقی می‌داند که حتی در جریان غلبه بر تروریسم نیز باید مطرح باشد و برخلاف انواع دیگر جنگ، دارای قدرتی بی‌نظیر است. الشتاین[19]، استدلال می‌کند که جنگ اخلاقی «پذیرش مشروط خشونت جمعی» است و جانسون[20] استفاده از زور را وقتی بتواند در خدمت حفاظت از ارزش‌های اخلاقی باشد، مجاز دانسته و کسانی که چنین استفاده‌ای از زور را رد می‌کنند، کم‌تر اخلاقی می‌داند (برک، 2004: 337).

در عرصه بین‌المللی، از دفاع مشروع[21] نیز به‌عنوان یکی از اصول توجیه‌کننده جنگ اخلاقی یاد می‌شود؛ اما چون در ماده 51‌ منشور ملل متحد، تعریف جامعی از دفاع مشروع ارائه نشده (جلالی، 1386: 35)؛ این امر به‌نوبه خود، باعث بروز تفسیرهایی متفاوت از این ماده، از سوی کشورهایی شده است که از این حق برای توجیه اقدامات خود استفاده کرده‌اند. در نهایت، کنوانسیون‌های ژنو (1929 و 1949) اقدام به جنگ را به دو اصل اخلاقیِ تناسب[22] و تمایز[23] محدود می‌کند. اصل تناسب تصریح دارد که هزینه‌های جنگ نباید از مزایای بالقوه آن بیش‌تر باشد. این اصل به‌نوعی مبتنی بر اجتناب از ایجاد شر است و پیگیری اهداف ناعادلانه را نیز منع می‌کند. اصل تمایز، تأکید دارد که در جنگ باید میان افراد نظامی و غیرنظامی تفکیک و تفاوت قائل شد. این اصل، افراد، مکان‌ها و ساختمان‌های غیرنظامی را از حمله مصون می­داند و برای تحقق عدالت پس از آغاز جنگ، الزامات ویژه­ای را مدنظر قرار می‌دهد (کندی، 1999: 8؛ ویلیامز و کالدول، 2006: 316).

در مجموع، با این‌که در بسیاری از موارد مبادرت به آغاز جنگ، توجیه اخلاقی چیزی جز ظاهرسازی بعد از اتخاذ تصمیم‌های حیاتی نیست (والزر، 2006: 7)؛ اما باید توجه داشت که چون جنگ به­منزله آغاز تجاوز به دولتی مستقل است، لاجرم باید چنین توجیهی وجود داشته باشد که البته این توجیه زمانی پذیرفتنی است که به سود مردم کشور مقصد و نیز در راستای اهداف کشور مبدأ باشد؛ بنابراین، قدرت‌های هژمونیک چون اقداماتشان اغلب همراه با نقض اصل حاکمیت دولت‌هایی است که جزئی از نظام بین‌الملل هستند، همواره کوشیده‌اند در زمان آغاز جنگ‌، با توسل به توجیهات اخلاقی، پشتوانه­ای برای اقدامات خود ایجاد کنند. به‌طورکلی و بر اساس آنچه آمد، اصولی را که از سوی صاحب‌نظران در توجیه آغاز جنگ‌های اخلاقی مطرح شده در چند مورد محوری می­توان جمع­بندی کرد:

1) برای آغاز جنگ باید دلیلی موجه وجود داشته باشد.

2) جنگ باید آخرین راه‌حل باقی­مانده باشد (ویلیامز و کالدول، 2006: 313-310).

3) تصمیم به آغاز جنگ باید توسط مراجع صلاحیت‌دار گرفته شود.

4) جنگ تنها به­شرط احتمال موفقیت باید آغاز شود (کرافورد، 2003: 7).

5) منافع جنگ باید بیش از هزینه‌ها و آسیب‌های آن باشد (کندی، 1999: 8).

6) در خلال جنگ و پس‌ازآن باید اصول اخلاقی حاکم باشد (جانسون، 2005: 9).

نظریه جنگ اخلاقی و مداخله آمریکا در افغانستان

1) ورود به افغانستان

پس از واقعه 11 سپتامبر که از جنگ‌های داخلی آمریکا به بعد بیش‌ترین تلفات انسانی را در یک روز برای این کشور به همراه داشت؛ آمریکا تأکید کرد کسانی که مسئول کمک، حمایت و یا اختفای مجرمان، سازمان‌دهندگان و حامیان این اقدام بوده­اند، باید پاسخ‌گو باشند (چسترمن، 2003: 164). پس‌ازاین واقعه، آمریکا به­رغم داشتن روابط دیپلماتیک با رژیم طالبان، حاضر به مذاکره با آن‌ها نشد و اعلام کرد که طالبان یا باید بلافاصله تروریست‌ها را تحویل دهد یا در سرنوشت آن‌ها سهیم شود. با امتناع طالبان از تحویل تروریست‌ها، آمریکا مجوز حمله نظامی علیه افغانستان را طی دو قطعنامه[24] از سازمان ملل دریافت، در تاریخ 7 اکتبر 2001 به افغانستان حمله و در مدت کوتاهی طالبان را از قدرت ساقط کرد. پس از تشکیل دولت جدید، در نوامبر 2001 کنفرانس بن در آلمان تشکیل شد و حاصل آن، امضای توافق‌نامه بن (بیگدلی، 1386: 31) با مضمون کلی انتقال مسالمت‌آمیز قدرت بود.

بوش، رئیس­جمهور آمریکا، پس از وقایع 11 سپتامبر در سخنانی اظهار داشت که «...در تقسیم‌بندی اخلاقی جهان، همه فضیلت‌ها با آمریکا و همه گناه‌ها با تروریست‌ها است»؛ در نتیجه بعد از ورود به افغانستان ناچار بود ادعاهای خود را همواره بر پایه شعار پیشبرد عدالت پیگیری و جنگ علیه القاعده و به‌تبع آن طالبان را در قالب جنگ اخلاقی و شعار مقابله با تروریسم دنبال کند. در ابتدای جنگ، رسانه‌های عمدتاً آمریکایی در راستای توجیه اقدام نظامی این کشور عمل می­کردند و سخنان مقامات آمریکایی درباره مفاهیمی همچون عدالت، بی‌عدالتی، تمدن و بربریت نیز مکمل این توجیهات بود (برک، 2004: 334-330)؛ اما با گذشت زمان و شکل­گیری این ذهنیت که شاید حملات نظامی آمریکا نتواند تروریست‌ها را از بین ببرد، تغییراتی در سیاست‌های آمریکا در افغانستان ایجاد شد که در راستای نیل به منافع ملی و توجیه حملات بر اساس اصل دفاع از خود، متمرکز بود (چسترمن، 2003: 175-169). به نظر می­رسد در ابتدا باورها و شعارهایی همچون:

1) نقض شدید حقوق بشر در افغانستان (فلینت و فلاح، 2004: 1387)

2) احتمال جایگزینی کمونیسم با تروریسم به‌عنوان توجیه‌ حضور نظامی در منطقه (شیرخانی و سبحانی، 1392: 121-123)

3) تأکید بر نظامی‌گری به­مثابه عنصر اصلی سیاست خارجی آمریکا (شیرخانی و سبحانی، 1392: 126)

4) و جنگ پیشگیرانه و این منطق که بهترین دفاع، حمله است (میرزایی، 1395: 87)

باعث تهاجم آمریکا به‌عنوان قدرتی هژمون به افغانستان شدند، اما همان‌طور که شاهد بودیم، در ادامه روند تحولات تغییر کرد تا جایی که در بیانیه ریگا[25] کشورهای عضو ناتو ناچار به اعتراف شدند که بدون توسعه، امنیت و بدون امنیت، توسعه­ای در افغانستان پدید نخواهد آمد (بیگدلی، 1386: 39).

در مورد انطباق راهبردهای آمریکا در افغانستان با رویکرد جنگ اخلاقی که بر پایه آن به افغانستان حمله کرد؛ چند نکته شایان تأمل است:

1) شاید دولت طالبان در سال 2001، مستحق مجازاتی فراتر از تحریم‌های اعمال­شده توسط سازمان ملل متحد بود؛ اما بدون تردید سرنگونی حکومت به‌عنوان سخت‌ترین شکل مجازات، آمریکا را از هدف اصلیِ نابودی القاعده منحرف کرد (دورن، 2011: 245). همچنین، فاصله بسیار کوتاهِ میان وقایع ١١ سپتامبر تا حمله آمریکا به افغانستان‌، می‌تواند اصلِ جنگ به‌عنوان آخرین راه‌حل را با چالش مواجه و این‌ ذهنیت‌ را ایجاد ‌کند که برنامه‌ریزی برای این‌ حمله‌ از قبل آغاز شده بود و وقایع ١١ سپتامبر تنها فرصت مناسبی را در اختیار آمریکا قرار داد (شیرخانی و سبحانی، 1392: 123). به‌عبارت‌دیگر، آمریکا با حرکت در چارچوب استراتژی‌های پیشگیرانه و با این پیش‌فرض که جنگ علیه تروریسم مشروع است و رویکرد انتقادی نسبت به مشروعیت این پیش‌فرض می­تواند باعث تضعیف تلاش‌ها برای نابودی تروریسم شود؛ در واقع با حمله به افغانستان به دنبال حفظ برتری خود از طریق نابودی قابلیت‌های نظامی دشمنانش بود (کرافورد، 2003: 16) و نه حرکت در چارچوب اصول جنگ اخلاقی.

2) هنگامی‌که دولتی قدرتمند به خشونت متوسل می­شود، معمولاً به شیوه‌ای اقدام می­کند که خشونت کم‌تری اعمال شود و چنانچه با این شیوه به موفقیت برسد، در واقع نشان داده که استفاده از خشونت استراتژیک می‌تواند به نفع امور سیاسی به کار گرفته شود (مگورن، 2008: 492)؛ اما در عمل، حمله آمریکا به افغانستان با این منطق انجام نشد و آمریکا نشان داد که نه توجهی به ‌نحوه آغاز جنگ دارد و نه همان‌طور که جانسون نیز عنوان می‌کند توجهی به این موضوع داشت که مسئله اصلی جنگ با تروریسم، برقراری ثباتی مطمئن پس از پایان جنگ است (ویلیامز و کالدول، 2006: 318).

3) برای ارزیابی موفقیت یا ناکامی کشوری در جنگ، طیف گسترده‌ای از شاخص‌ها را می‌توان مبنا قرار داد که پیش از شروع جنگ امکان بررسی آن‌ها نیست و تنها پس از پایان جنگ می‌توان با یقین در مورد تحقق یا عدم تحقق آن‌ها نظر داد. بدیهی است اقتدار آمریکا به‌عنوان قدرتی هژمونیک، زمانی آشکار می‌شود که همگان آن را پذیرفته باشند. از این منظر، اگر قدرتی هژمونیک بر پایه اخلاقیات قادر به مطرح ساختن و اثبات خود نباشد، حضورش در هر نقطه جهان به‌عنوان پروژه‌ای امپریالیستی تلقی می‌شود که اصول و قوانین ناظر به استقلال و حاکمیت دولت‌ها را با چالش مواجه می‌کند. آمریکا با این هدف معمولاً برخی ایده‌های اخلاقی را ترویج می­کند که بر درکی عمومی از حقیقت[26] و عدالت[27] (فلینت و فلاح، 2004: 1392) متمرکز است و به­مثابه ابزارهایی هستند که به این کشور اجازه می‌دهد تا بتواند قدرت خود را آشکار سازد. به نظر می‌رسد، هرچند آمریکا با اتکا به قدرت هژمونیک خود اقدام به حمله نظامی و اشغال افغانستان کرد؛ اما در نهایت، ناکامی در دستیابی کامل به اهدافی که برای خود تعریف کرده بود و ناتوانی در کاربست اصول جنگ اخلاقی و نهایتاً خروج نابهنگام از افغانستان تا حد زیادی این ادعاهای اخلاقی را با چالش مواجه کرد.

4) در صحنه روابط بین‌الملل منافع واحدهای سیاسی معمولاً از پیش تعیین نمی‌شود، بلکه این منافع به‌طور دائم از راه تعاملات سیاسی، در حال بازتعریف هستند (تیشه‌یار، 1391: 3). بر این اساس، تعامل واحدهای سیاسی با یکدیگر پیش­شرط و لازمه تأمین منافع آن‌ها است. به نظر می­رسد که آمریکا برای نیل به خواسته‌هایش در افغانستان، ناچار بود به هرگونه تعامل با این کشور (حتی جنگ) تن دهد. البته در این میان، بعد مسافت بین دو کشور موجب شد که آمریکا از زیان­های تماس مستقیم با افغانستان تا حدود زیادی در امان بماند؛ درحالی‌که می­توانست از منافع حضور در این کشور بهره‌مند گردد؛ بنابراین، فاصله زیاد نسبت به افغانستان باعث شد تا تنها آسیب‌های حیثیتی ناشی از عدم حصول نتایج دلخواه در جنگ افغانستان گریبان‌گیر این کشور شود، درحالی‌که از نگاه بسیاری، منافع ارزشمندتری نسبت به هزینه‌های انجام­شده، برایش حاصل آمد.

5) پایبندی به موازین و اصول اخلاقی ایجاب می‌کند که کشور قدرتمند یا پیروز در جنگ از مداخله در امور داخلی کشور ضعیف یا مغلوب - که معمولاً برخلاف خواسته دولت و مردم آن کشور است - پرهیز کند. به‌عبارت‌دیگر، تعقیب سیاست‌های مبتنی بر دولت-ملت‌سازی با پایبندی به اصول اخلاقی همخوانی چندانی ندارد. برخلاف این واقعیت، آمریکا از طریق تضعیف روانی[28] (بیابان‌نورد، 1384: 335) مردم افغانستان، کوشید تا به سیاست‌های خود در زمینه ملت‌سازی در افغانستان سرعت بیش‌تری ببخشد و تلاش‌های خود را در پاسخ به جنگ با تروریسم توجیه کند (چسترمن، 2003: 1369). همچنین، در عرصه دولت‌سازی نیز آمریکا تلاش‌ کرد‌ با ایجاد دولت مرکزی تا حد امکان یکپارچه و کارآمد، زمینه‌های‌ تثبیت‌ گفتمان غربی با محوریت منافع خویش را فراهم آورد و ساختارهای سیاسی افغانستان را تخریب و متناسب با اهداف خود دوباره سازمان‌دهی و بازسازی کند.

 

2) خروج از افغانستان

با این‌که ورود آمریکا به افغانستان بر پایه استناد به وجوب جنگ اخلاقی بود؛ اما خروجش از این کشور با رویکردی کاملاً متفاوت و با استناد به این موضوع که دیگر دوران دوباره ساختن کشورها از طریق مداخلات نظامی پایان یافته است (نکولعل آزاد، 1400/6/25) صورت پذیرفت. با مقایسه این دو رویکرد و در نظر داشتن اصل تقدم رویکرد جنگ اخلاقی که توجیه‌کننده حضور نظامی آمریکا در افغانستان بود، تناقض‌هایی به شرح ذیل قابل‌توجه هستند:

الف) اگرچه هدف نابودی القاعده توجیه‌کننده آغاز جنگ در افغانستان بود؛ اما در ادامه، این هدف به جنگ علیه ترورسیم و بنیادگرایی تغییر کرد. ایجاد چنین تغییری در هدف، دامنه فعالیت‌ها و مدت‌زمان حضور آمریکا در افغانستان را آن‌چنان گسترده کرد که در عمل این جنگ را به جنگی بی­پایان که امکان موفقیت در آن وجود ندارد، تبدیل نمود. از سوی دیگر، به‌رغم آن‌که برای آغاز جنگ در افغانستان دلیل اصلی نابودی القاعده و پایان دادن به کشتار شهروندان آمریکایی که در پی حملات 11 سپتامبر با رسیدن به تعداد 2916 نفر، یک‌باره افزایش چشمگیری یافته بود، وجود داشت؛ اما پس‌ازآن واقعه، تعداد این تلفات با روندی نسبتاً ثابت به کم‌تر از یک‌صد نفر در سال کاهش یافته بود (یو اس ای فکتز، 2021/سپتامبر/3) که نشان از کاهش حملات به شهروندان آمریکا دارد و می‌تواند به دلیل مبارزه علنی با تروریسم در افغانستان باشد. بااین‌وجود، بر اساس اعلام نیویورک‌تایمز و به نقل از مقام­های اطلاعاتی آمریکا، با خروج این کشور از افغانستان، القاعده طی یک بازه زمانی یک یا دو ساله توان بازسازی خود را باز خواهد یافت و می‌تواند مجدداً به تهدیدی جدی نه‌تنها علیه شهروندان آمریکا، بلکه علیه جامعه جهانی تبدیل شود (بارنز، 2021/سپتامبر/14).

ب) همان­گونه که تصمیم به آغاز جنگ باید توسط مراجع صلاحیت­دار اتخاذ شود؛ تصمیم به پایان جنگ نیز باید با نظارت این نهادها صورت گیرد. اگرچه مذاکرات مختلفی با گروه طالبان در خصوص امکان­سنجی دستیابی به صلح از طرف آمریکا در جریان بود؛ اما خروج عجولانه و نابهنگام آمریکا از افغانستان در پی تصرف برق­آسای سراسر این کشور توسط گروه طالبان، مانع از صیانت از دستاوردهای هرچند اندک ایجادشده طی دو دهه حضور آمریکا در افغانستان گردید. مذاکره و اعمال فشار جهت موافقت با حضور نیروهای بین­المللی در یک برنامه زمانی مشخص، امکان سهیم­ شدن اقوام و گروه­های مختلف در قدرت انتقالی و سپس ارائه جدول زمانی برگزاری انتخابات تحت نظارت سازمان ملل متحد می­توانست حداقل سازوکارهای یک خروج اخلاقی از این جنگ برای آمریکا باشد که وجهه بین­المللی آن کشور را نیز حفظ می‌کرد.

ج) باید توجه داشت که یک جنگ اخلاقی در صورتی آغاز می‌شود که منافعش بیش از هزینه­ها و آسیب­های آن باشد؛ بنابراین، خاتمه آن نیز باید تابع همین اصل و منطق باشد. اگر بپذیریم که در حضور بیست‌ساله آمریکا در افغانستان با بیش از دو تریلیون دلار هزینه (راید، 2021/سپتامبر/10)، کشته شدن حدود 2500 سرباز آمریکایی و حدود 66000 نفر از نیروهای پلیس و ارتش ملی افغانستان، تلفات 47000 نفری غیرنظامیان و نیز کشته شدن 51000 نفری نیروهای طالبان و دیگر شبه‌نظامیان (مدنی، 1400/5/24)، منافع بیش از هزینه‌ها بوده است؛ آنگاه جای سؤال دارد که چه منفعت تازه‌ای پدید آمده که برآشفتگی حاصل از خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان چربیده است و آمریکا را متقاعد کرده از افغانستان خارج شود؟ اگر پاسخی برای این سؤال یافت نشود؛ این ذهنیت ایجاد خواهد شد که حضور آمریکا در افغانستان از ابتدا اشتباه بوده است.

د) با این‌که آمریکا تلاش کرد با ایجاد زمینه‌های ملت-‌دولت­سازی، در مسیر تثبیت گفتمان غربی در چارچوب ساختار سیاسی افغانستان گام بردارد؛‌ اما تکثر قومی و طایفه­ای، عدم وجود یک هویت مسلط ملی، غلبه ناسیونالیسم قومی بر ناسیونالیسم ملی، عدم توافق بر سر منافع ملی و وجود همسایگان متعدد و تأثیرگذاری آن‌ها بر امور این کشور (ابطحی و ترابی، 1394: 63) موجب شدند که در تحقق این هدف ناکام بماند و گسست میان ملت و دولت سبب شد تا جامعه مدنی نوپای شکل­گرفته در افغانستان با خروج نیروهای آمریکایی مجدداً در آستانه فروپاشی قرار بگیرد و بسیاری از فعالان سیاسی و رسانه­ای افغانستان تحت تعقیب نیروهای طالبان باشند. این فرایند به‌خودی‌خود نشان‌دهنده ناتمام ماندن پروژه ملت-دولت‌سازی در افغانستان است که بر اساس رویکرد جنگ اخلاقی، خروج بی­برنامه آمریکا از این کشور را با چالش و تأمل جدی مواجه می‌کند.

هـ) این‌که کشوری برای توجیه سیاست‌های خود، متوسل به ابزار جنگ اخلاقی می‌شود، حکایت از ایدئولوژیک بودن ساختار سیاسی آن کشور دارد؛ بنابراین، می‌توان متصور شد که آمریکا‌ در اشغال افغانستان از یک‌سو، به دنبال ایدئولوژیک کردن جنگ قدرت‌ بین‌ تمدن‌ اسلامی و تمدن غربی و از سوی دیگر، به دنبال‌ مهار‌ قدرت‌های‌ بالقوه‌ و بالفعل‌ معارض خود در منطقه بوده است (جوادی ارجمند، 1388: 53). می‌توان گفت آمریکا در نیل به هر دو هدف ناکام مانده است؛ از یک‌سو اسلام تندروی مدنظر آمریکا که برای مبارزه با آن به افغانستان حمله کرد، بعد از خروج آمریکا همچنان در افغانستان فعالیت می‌کند و از سوی دیگر چـین، روسـیه و ایران به‌عنوان قدرت‌های معارض آمریکا در منطقه همچنان مهارنشده‌ باقی مانده‌اند.

و) ازآنجاکه تحقق توسعه انسانی در جوامع امروزی نیاز به صلح دارد و صلح صرفاً عدم وجود جنگ نیست و حفظ توازن قدرت میان دشمنان را نیز شامل می‌شود (جانسون، 2005: 6)؛ بنابراین، توجه به ایجاد حکومتی باثبات و فراهم آوردن رفاه عمومی برای مردم افغانستان (ایوب و کوو، 2008: 656) نیز می‌توانست به‌عنوان پیش‌شرط لازم برای توسعه انسانی مطرح باشد. در واقع، می‌توان گفت که در پایان دو دهه حضور نظامی در افغانستان، با این‌که آمریکا توانست با مهار و کنترل فعالیت‌های تروریستی تا حد زیادی توازن قوا را در این کشور ایجاد کند؛ اما نتوانست حکومت و اقتصادی چندان باثبات در افغانستان ایجاد کند که مانع از گرایش مجدد مردم به اسلام بنیادگرا شود. در چنین شرایطی دور از انتظار نبود که با خروج نیروهای آمریکایی در بسیاری از ولایات افغانستان شاهد استقبال مردم از نیروهای طالبان باشیم.

 

جمع‌بندی و نتیجه‌گیری

خلأ قدرت به وجود آمده پس از سقوط طالبان در سال 2001 از یک­سو و حضور نیروهای‌ خارجی از سوی دیگر سبب‌ شد تا برقراری امنیت هرگز در افغانستان محقق نشود و آمریکا به‌عنوان بازیگری موازی با دولت افغانستان امنیت خود را مافوق امنیت مردم افغانستان در نظر بگیرد و در نتیجه نتواند در راستای اهداف اخلاقی که ابتدا برای خود تعیین کرده بود گام بردارد. ازاین‌رو، می‌توان ادعا کرد تلاش‌های آمریکا برای نیل به اهدافی که در ابتدای ورود به افغانستان برای خود ترسیم کرده بود، با خروج شتاب‌زده‌اش از افغانستان بی‌سرانجام ماند.

شواهد متعددی وجود دارد که نشان‌دهنده ناکامی آمریکا در افغانستان است. برای مثال، القاعده که با ورود آمریکا نابود شده بود، اکنون مجدداً در افغانستان فعال شده است؛ طالبان مجدداً کنترل حکومت مرکزی افغانستان را در اختیار دارد؛ وضعیت حقوق بشر به‌ویژه برای زنان در افغانستان مجدداً در حال بازگشت به قبل از حضور آمریکا است؛ اقتصاد رشد چندانی نداشته، به‌طوری‌که در بدو خروج آمریکا، این کشور با بحران غذایی مواجه شده است؛ مهار اسلام‌گرایی و از میان برداشتن جنبش‌های اصول‌گرای رادیکال‌ در‌ منطقه محقق نشده است و مهار ایران و تضعیف روسیه و چین همچنان هدفی نافرجام باقی مانده است.

همچنین، می‌توان ادعا کرد که نه ورود آمریکا به افغانستان و نه خروجش از این کشور مطابق با اصول جنگ اخلاقی نبوده است. در تأیید این ادعا نیز شواهدی چند می­توان ارائه داد:

نخست، دلیل موجهی برای ورود آمریکا وجود نداشت، زیرا اقدام به جنگ و اشغال کشوری به‌منظور انتقام‌گیری را نمی‌توان دلیلی موجه در نظر گرفت؛ دوم، مبادرت به اقدام نظامی و جنگ در شرایطی که راه‌‌حل‌های دیگر حل‌وفصل منازعه امتحان نشده بودند آخرین راه‌حل محسوب نمی­شد؛ سوم، با این‌که تصمیم به آغاز جنگ توسط مراجع صلاحیت‌دار اتخاذ شد، اما خاتمه جنگ حمایت آن مراجع را نداشت؛ چهارم، هرچند در ابتدا احتمال موفقیت وجود داشت، اما نحوه خروج نشان داد که این تصور اشتباه بوده است؛ پنجم، فواید جنگ برای مردم افغانستان و آمریکا بیش‌تر از هزینه‌های آن نبود. وضعیت کنونی مردم افغانستان و نحوه ترک این کشور گواه روشن این ادعا است؛ ششم، پایبندی به اصول اخلاقی در این جنگ ناچیز بود که تعداد تلفات غیرنظامیان کاملاً این ادعا را اثبات می‌کند.

در مجموع و در پاسخ به این پرسش که آیا حضور نظامی آمریکا در افغانستان و خروجش از این کشور، مطابق با اصول اخلاقی و معیارهای جنگ اخلاقی بود؛ می‌توان گفت که این حضور نه به‌طور کامل اخلاقی و نه کاملاً غیراخلاقی بود؛ زیرا در واقع، آمریکا با توجیهی اخلاقی، اهدافی غیراخلاقی را در افغانستان دنبال کرد و هنگامی‌که از رسیدن به آن‌ها بازماند، آن توجیهات را کنار گذاشت و با خروج شتاب‌زده، نشان داد که کفه غیراخلاقی بودن حضورش سنگین‌تر از کفه اخلاقی آن بوده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهرست منابع

ابراهیمی، مصطفی (1388). بررسی جنگ‌های داخلی افغانستان با نظریه تضاد. سخن تاریخ، 4(بهار)، 22-3.

ابطحی، سید مصطفی و سید علی­اصغر ترابی (1394). نقش آمریکا در دولت–ملت­سازی در افغانستان و عراق جدید. فصل‌نامه علوم سیاسی دانشگاه آزاد کرج، 11(32)، 81-53.

بیابان‌نورد، علی‌رضا (1384). ‌بررسی تطبیقی عملیات روانی آمریکا در دو کشور افغانستان و عراق؛ راهبردهایی برای جمهوری اسلامی ایران. مطالعات عملیات روانی، 11(زمستان)، 365-334.

بیگدلی، علی‌رضا (1386). افغانستان: چالش ناتو در بیرون مرزهای اروپا. مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز، 4(پاییز)، 42-29.

پیشگاهی فرد، زهرا و محمد رحیمی (1387). جایگاه افغانستان در ژئواستراتژی نظام نوین جهانی. تحقیقات کاربردی علوم جغرافیایی، 11(زمستان)، 132-99.

تیشه‌یار، ماندانا (1391). نگاهی به ملاحظات جمهوری اسلامی ایران درباره حضور ناتو در افغانستان. فصل‌نامه مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز، 78(تابستان)، 20-1.

جلالی، محمود (1386). عملیات نظامی در افغانستان از دیدگاه حقوق بین‌الملل. فصل‌نامه مدرس علوم انسانی، 11(4)، 50-25.

جوادی ارجمند، محمدجعفر (1388). تحرک‌های طالبان و تأثیر آن در روابط پاکستان، افغانستان و آمریکا. مطالعات اوراسیای مرکزی، 3(زمستان و بهار)، 60-43.

حکمت‌نیا، حسن (1383). افغانستان هارتلند آسیا. پیک نور، 5(بهار)، 96-84.

زنگنه، پیمان و محمود باهوش فاردقی (1395). بررسی روند ملت-دولت‌سازی در دوران پسا جنگ سرد در افغانستان (با تأکید بر سه بعد بین‌المللی، منطقه‌ای و داخلی). سیاست، 9(بهار)، 44-26.

سریزدی، علی و اسماعیل بقایی هامانه (1384). بررسی مشروعیت حمله نظامی آمریکا به عراق و افغانستان. فصل‌نامه مطالعات بین‌المللی، 5(بهار)، 199-187.

شفیعی، نوذر (1381). بازی قدرت در صحنه افغانستان: اهداف و الگوهای رفتاری. سیاست دفاعی، 40 و 41(پاییز و زمستان)، 58-29.

شیرخانی، محمدعلی و مهدی سبحانی (1392). اقتصاد سیاسی نظامی‌گری و مداخله نظامی آمریکا در افغانستان. سیاست، 28(زمستان)، 134-117.

کدخدایی، عباسعلی (1381). حوادث 11 سپتامبر و رویکرد نوین آمریکا به نظریه جنگ عادلانه. نامه مفید، 8(33)، 104-89.

کرمی، جهانگیر و محمدتقی جهانبخش (1394). جایگاه افغانستان در سیاست امنیتی فدراسیون روسیه. سیاست جهانی، 2(4)، 66-33.

مقدس، محمود (1388). اوباما و خاورمیانه: تحول راهبردی یا تغییر تاکتیکی. فصل‌نامه مطالعات منطقه‌ای، 35(زمستان)، 66-49.

هادیان، حمید (1388). ضعف ساختاری دولت-ملت‌سازی در افغانستان. راهبرد، 35(تابستان)، 152-133.

هالمن، دانیل ال (1384).‌ عملیات روانی نیروی هوایی آمریکا از سال ۱۹۹۰ تا سال ۲۰۰۳ (ترجمۀ بیژن ایرانپاک). ‌مطالعات عملیات روانی، 11(زمستان)، 209-182.

Ayub, Fatima and Sari Kouvo. (2008). Righting the course? Humanitarian intervention, the war on terror and the future of Afghanistan. International affairs, 84.4: 641-657. ‏

Burke, Anthony. (2004). Just war or ethical peace? Moral discourses of strategic violence after 9/11. International Affairs, 80.2: 329-353. ‏

Butler, Michael J. (2003). US Military intervention in crisis, 1945-1994: An empirical inquiry of just war theory. Journal of Conflict Resolution, 47.2: 226-248. ‏

Chesterman, Simon. (2003). Humanitarian intervention and Afghanistan. Oxford University Press.

Connah, Leoni. (2021). US intervention in Afghanistan: Justifying the Unjustifiable?. South Asia Research, 41.1: 70-86. ‏

Crawford, Neta C. (2003). Just war theory and the US counterterror war. Perspectives on Politics, 1.1: 5-25. ‏

Dorn, A. Walter. (2011). The just war index: Comparing warfighting and counterinsurgency in Afghanistan. Journal of Military Ethics, 10.3: 242-262. ‏

Flint, Colin and Ghazi‐Walid Falah. (2004). How the United States justified its war on terrorism: prime morality and the construction of a ‘just war’. Third World Quarterly, 25.8: 1379-1399. ‏

Johnson, James Turner. (2005). Just war, as it was and is First Things, 149.1: 14-24. ‏

Kennedy, Robert. (1999). Is one person's terrorist another's freedom fighter? Western and Islamic approaches to ‘just war’compared. Terrorism and Political Violence, 11.1: 1-21. ‏

Leaning, Jennifer. (2002). Was the Afghan conflict a just war?. Bmj 324.7333: 353-355. ‏

Megoran, Nick. (2008). Militarism, realism, just war, or nonviolence? Critical geopolitics and the problem of normativity. Geopolitics, 13.3: 473-497. ‏

Rubin, Barnett R. (2000). The political economy of war and peace in Afghanistan. World development, 28.10: 1789-1803.

Walzer, Michael. (2002). The triumph of just war theory (and the dangers of success). Social Research: An International Quarterly, 69.4: 925-944.

Walzer, Michael. (2006). Terrorism and just war. Philosophia, 34.1: 3-12. ‏

Williams, Robert E and Dan Caldwell. (2006). Jus Post Bellum: Just war theory and the principles of just peace. International studies perspectives, 7.4: 309-320. ‏

مدنی، علی (24 مرداد 1400). هزینه­های 20 سال جنگ افغانستان: انسانی و مالی. قابل دسترس از https://www.isna.ir/news/1400052417333

نکولعل آزاد، فاطمه (15 شهریور 1400). بازتعریف منافع آمریکا در خاورمیانه در پرتو رقابت با چین. قابل دسترس از http://irdiplomacy.ir/fa/news/2005766

Barnes, Julian E. (Sep 14, 2021). Al Qaeda could Rebuild in Afghanistan in a Year or Two, U.S. Officials Say ProQuest. Available from https://www.proquest.com/blogs-podcasts-websites/al-qaeda-could-rebuild-afghanistan-year-two-u-s/docview/2572244595/se-2?accountid=193930

Reiad, Matthew. (Sep 10, 2021). What can we do about Afghanistan?. University Wire, ProQuest. Available from https://www.proquest.com/wire-feeds/what-can-we-do-about-afghanistan /docview /2571960031 /se-2? accountid=193930

USA Facts. (September 3, 2021). How many Americans have died from terrorist attacks since 9/11?. Available from https://usafacts.org/articles/how-many-americans-have-died-from-terrorist-attacks-since-911

|||

 

  1. نویسنده مسئول: دانشجوی دکتری مسائل ایران، واحد مشهد، دانشگاه آزاد اسلامی، مشهد، ایران

Hanifathariallaf@gmail.com

  1. استادیار، گروه علوم سیاسی، واحد مشهد، دانشگاه آزاد اسلامی، مشهد، ایران
  2. دانشجوی دکتری مسائل ایران، دانشگاه بین‌المللی امام خمینی (ره)، قزوین، ایران  
  3. چه آن هنگام که حائل میان شوروی و هند، به‌عنوان مستعمره انگلستان، بود و چه اکنون که می‌توان آن را به‌عنوان حائل بین ایران و چین و مناطق زیر نفوذ روسیه در آسیای میانه و پاکستان در نظر گرفت.
  4. هارتلند (Heartland) به نقاط کلیدی هر یک از قاره‌ها اطلاق می‌شود که تسلط بر آن‌ها به‌منزله تسلط بر نبض آن قاره محسوب می‌شود؛ بنابراین، هر کشوری می‌کوشد تا حد توان خود، امتیازهایی در این مناطق به دست آورد.
  5. رئیس‌جمهوری آمریکا (بوش پدر) در پیامی رادیویی در ‌آوریل 1991 تئوری نظم نوین جهانی (New World Order) را به‌عنوان‌ استراتژی‌ آمریکا پس از جنگ سرد اعلام‌ کرد‌ و گفت: جهان به این نتیجه رسیده است که‌ نه‌ نظام چندقطبی و نه نظام دوقطبی، بلکه تنها نظام تک‌قطبی است که می‌‌تواند‌ صلح و امنیت جهان را تضمین‌ کند‌ و اینک ایالات‌ متحده‌ آمریکا‌ به دلیل قدرت اقتصادی و نظامی بی‌رقیبش‌ بیش از هر کشور دیگری استحقاق رهبری نظام تک‌قطبی را دارد‌.
  6. Just war
  7. 1. Michael Walzer

[9] .Leoni Connah

  1. 1. Walter A. Dorn

[11]. Neta C. Crawford

  1. Jennifer Leaning
  2. The Catholic Peace Tradition
  3. St. Thomas Aquinas
  4. Gregory IX، یکی از پاپ‌های بانفوذ کلیسای کاتولیک رم بین سال‌های 1227 تا 1241و پایه‌گذار دادگاه‌هایتفتیش عقاید بود. چون در طول جنگ‌های مذهبی میان پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی این دادگاه‌ها با تکیه بر قدرت حکومت دینی و قرائت خاصی از کلیسای کاتولیک به سرکوب سایر قرائت‌‌ها از مسیحیت می‌پرداختند، عقاید آن‌ها بر تحولات این دوره تأثیر بسیار داشت.
  5. James N. Rosenau
  6. Intervention
  7. James Der Derian
  8. Jean Bethke Elshtain
  9. James Turner Johnson
  10. Legitimate defense
  11. Proportionality
  12. Discrimination
  13. 1. قطعنامه شماره 1368 (12 سپتامبر 2001) و قطعنامه 1373 (24 سپتامبر 2001)
  14. Riga Summit
  15. Truth
  16. Justice
  17. 1. تضعیف روانی، از طریق کاهش امید‌ مردم‌ کشور‌ی که موردحمله واقع شده، ترویج بی‌اعتمادی نسبت به رهبران این کشورها و نیز ایجاد شکاف میان این جوامع‌ و جامعه‌ بین‌الملل انجام می‌گیرد.

Smiley face

فهرست منابع
ابراهیمی، مصطفی (1388). بررسی جنگ‌های داخلی افغانستان با نظریه تضاد. سخن تاریخ، 4(بهار)، 22-3.
ابطحی، سید مصطفی و سید علی­اصغر ترابی (1394). نقش آمریکا در دولت–ملت­سازی در افغانستان و عراق جدید. فصل‌نامه علوم سیاسی دانشگاه آزاد کرج، 11(32)، 81-53.
بیابان‌نورد، علی‌رضا (1384). ‌بررسی تطبیقی عملیات روانی آمریکا در دو کشور افغانستان و عراق؛ راهبردهایی برای جمهوری اسلامی ایران. مطالعات عملیات روانی، 11(زمستان)، 365-334.
بیگدلی، علی‌رضا (1386). افغانستان: چالش ناتو در بیرون مرزهای اروپا. مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز، 4(پاییز)، 42-29.
پیشگاهی فرد، زهرا و محمد رحیمی (1387). جایگاه افغانستان در ژئواستراتژی نظام نوین جهانی. تحقیقات کاربردی علوم جغرافیایی، 11(زمستان)، 132-99.
تیشه‌یار، ماندانا (1391). نگاهی به ملاحظات جمهوری اسلامی ایران درباره حضور ناتو در افغانستان. فصل‌نامه مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز، 78(تابستان)، 20-1.
جلالی، محمود (1386). عملیات نظامی در افغانستان از دیدگاه حقوق بین‌الملل. فصل‌نامه مدرس علوم انسانی، 11(4)، 50-25.
جوادی ارجمند، محمدجعفر (1388). تحرک‌های طالبان و تأثیر آن در روابط پاکستان، افغانستان و آمریکا. مطالعات اوراسیای مرکزی، 3(زمستان و بهار)، 60-43.
حکمت‌نیا، حسن (1383). افغانستان هارتلند آسیا. پیک نور، 5(بهار)، 96-84.
زنگنه، پیمان و محمود باهوش فاردقی (1395). بررسی روند ملت-دولت‌سازی در دوران پسا جنگ سرد در افغانستان (با تأکید بر سه بعد بین‌المللی، منطقه‌ای و داخلی). سیاست، 9(بهار)، 44-26.
سریزدی، علی و اسماعیل بقایی هامانه (1384). بررسی مشروعیت حمله نظامی آمریکا به عراق و افغانستان. فصل‌نامه مطالعات بین‌المللی، 5(بهار)، 199-187.
شفیعی، نوذر (1381). بازی قدرت در صحنه افغانستان: اهداف و الگوهای رفتاری. سیاست دفاعی، 40 و 41(پاییز و زمستان)، 58-29.
شیرخانی، محمدعلی و مهدی سبحانی (1392). اقتصاد سیاسی نظامی‌گری و مداخله نظامی آمریکا در افغانستان. سیاست، 28(زمستان)، 134-117.
کدخدایی، عباسعلی (1381). حوادث 11 سپتامبر و رویکرد نوین آمریکا به نظریه جنگ عادلانه. نامه مفید، 8(33)، 104-89.
کرمی، جهانگیر و محمدتقی جهانبخش (1394). جایگاه افغانستان در سیاست امنیتی فدراسیون روسیه. سیاست جهانی، 2(4)، 66-33.
مقدس، محمود (1388). اوباما و خاورمیانه: تحول راهبردی یا تغییر تاکتیکی. فصل‌نامه مطالعات منطقه‌ای، 35(زمستان)، 66-49.
هادیان، حمید (1388). ضعف ساختاری دولت-ملت‌سازی در افغانستان. راهبرد، 35(تابستان)، 152-133.
هالمن، دانیل ال (1384).‌ عملیات روانی نیروی هوایی آمریکا از سال ۱۹۹۰ تا سال ۲۰۰۳ (ترجمۀ بیژن ایرانپاک). ‌مطالعات عملیات روانی، 11(زمستان)، 209-182.
Ayub, Fatima and Sari Kouvo. (2008). Righting the course? Humanitarian intervention, the war on terror and the future of Afghanistan. International affairs, 84.4: 641-657. ‏
Burke, Anthony. (2004). Just war or ethical peace? Moral discourses of strategic violence after 9/11. International Affairs, 80.2: 329-353. ‏
Butler, Michael J. (2003). US Military intervention in crisis, 1945-1994: An empirical inquiry of just war theory. Journal of Conflict Resolution, 47.2: 226-248. ‏
Chesterman, Simon. (2003). Humanitarian intervention and Afghanistan. Oxford University Press.
Connah, Leoni. (2021). US intervention in Afghanistan: Justifying the Unjustifiable?. South Asia Research, 41.1: 70-86. ‏
Crawford, Neta C. (2003). Just war theory and the US counterterror war. Perspectives on Politics, 1.1: 5-25. ‏
Dorn, A. Walter. (2011). The just war index: Comparing warfighting and counterinsurgency in Afghanistan. Journal of Military Ethics, 10.3: 242-262. ‏
Flint, Colin and Ghazi‐Walid Falah. (2004). How the United States justified its war on terrorism: prime morality and the construction of a ‘just war’. Third World Quarterly, 25.8: 1379-1399. ‏
Johnson, James Turner. (2005). Just war, as it was and is First Things, 149.1: 14-24. ‏
Kennedy, Robert. (1999). Is one person's terrorist another's freedom fighter? Western and Islamic approaches to ‘just war’compared. Terrorism and Political Violence, 11.1: 1-21. ‏
Leaning, Jennifer. (2002). Was the Afghan conflict a just war?. Bmj 324.7333: 353-355. ‏
Megoran, Nick. (2008). Militarism, realism, just war, or nonviolence? Critical geopolitics and the problem of normativity. Geopolitics, 13.3: 473-497. ‏
Rubin, Barnett R. (2000). The political economy of war and peace in Afghanistan. World development, 28.10: 1789-1803.
Walzer, Michael. (2002). The triumph of just war theory (and the dangers of success). Social Research: An International Quarterly, 69.4: 925-944.
Walzer, Michael. (2006). Terrorism and just war. Philosophia, 34.1: 3-12. ‏
Williams, Robert E and Dan Caldwell. (2006). Jus Post Bellum: Just war theory and the principles of just peace. International studies perspectives, 7.4: 309-320. ‏
مدنی، علی (24 مرداد 1400). هزینه­های 20 سال جنگ افغانستان: انسانی و مالی. قابل دسترس از https://www.isna.ir/news/1400052417333
نکولعل آزاد، فاطمه (15 شهریور 1400). بازتعریف منافع آمریکا در خاورمیانه در پرتو رقابت با چین. قابل دسترس از http://irdiplomacy.ir/fa/news/2005766
Barnes, Julian E. (Sep 14, 2021). Al Qaeda could Rebuild in Afghanistan in a Year or Two, U.S. Officials Say ProQuest. Available from https://www.proquest.com/blogs-podcasts-websites/al-qaeda-could-rebuild-afghanistan-year-two-u-s/docview/2572244595/se-2?accountid=193930
Reiad, Matthew. (Sep 10, 2021). What can we do about Afghanistan?. University Wire, ProQuest. Available from https://www.proquest.com/wire-feeds/what-can-we-do-about-afghanistan /docview /2571960031 /se-2? accountid=193930
USA Facts. (September 3, 2021). How many Americans have died from terrorist attacks since 9/11?. Available from https://usafacts.org/articles/how-many-americans-have-died-from-terrorist-attacks-since-911
|||
Volume 2, Issue 1 - Serial Number 5
Serial number 5 - Spring 2022
June 2022
Pages 125-145
  • Receive Date: 08 December 2021
  • Revise Date: 08 April 2022
  • Accept Date: 29 May 2022
  • Publish Date: 22 May 2022